نیمه ی من :))

متن مرتبط با «بنمای رخ که خلقی» در سایت نیمه ی من :)) نوشته شده است

خوشحالم که اینجا هنوز وجود دارد و شما هستید و میشود چیز هایی نوشت که جاهای دیگر نمیشود

  • آن روز در کارناوال نشسته بودیم و کسی که انتظار نداشتم روزی با او همکلام شوم داشت از بار گذشته ای که همراه خودم همه جا میبرم حرف میزد. بعدتر به این فکر کردم که چقدر این بار همراه خوبی بوده است. چقدر تمام این وقت ها ساکت مانده و در تنهایی, بهترین زخم های ممکن را روی پوستم کشیده است. انقدر حرفه ای که ف, ...ادامه مطلب

  • حالا که کنکور تموم شده

  • انگار زندگی به حالت قبلی خودش برگشته ولی من گیج تر شدم. تو فضا معلق ام و نمیدونم دارم دقیقا چیکار میکنم. فقط از شرایط فعلیم خوشم نمیاد. تکیه به باد دادم و هرجایی که رفت دنبالش میکنم. حالا که فکر میکنم هیچ وقت انقدر وقتِ ازاد نداشتم و شاید بخاطر همین لیستِ کارای بعد از کنکورم تقریبا دست نخورده باقی , ...ادامه مطلب

  • متاسفم که قلمم غیرقابل درک شده.

  • این  اعتقاد قلبی من است که هر افسانه ای برای وجود داشتن نیاز به یک داملبدور دارد. شخصی با هویتی تقریبا ناشناخته که به جای مرسی از مچکرم استفاده میکند.    یوروس* که شروع به وزیدن کند، با موهای کز خورده در باد روی بالکنی سرد از خاطرات تمام نشده می ایستند و ارام شروع به شمارش معکوس تا زمان ریختن اولین قطره های اشکت میکنند. شاید لعنتی بودن ارثی باشد، شاید.  * بادِ شرقی , ...ادامه مطلب

  • اخر نفهمیدم ان شب اشک من بود یا که باران !..

  • بعضی حرف ها را نه به راسن میتوانم بگویم و نه به مهری. بعضی حرف ها مثل حالات روحیِ اخیرم. مثل گریه هایی که نمیکنم. واقعیت این است که کنکور تمام زندگیم را مختل کرده و من نمیتوانم ضعیف بودنم را به کسی نشان دهم. چند هفته پیش گوشه ی اتاق مطالعه همه ی حرف های نزده عم گریه شد و ریخت روی یقه ی لباسِ زهرا. از ان روز به بعد دیگر گریه نکردم. دقیقا همان روزی که رعنا مرا بغل کرده بود و میگفت من قوی ترین ادمِ زندگیش هستم و دوست ندارد من را اینطور ببیند.  دوست دارم مثبت باشم اما این ماجرا روحیه ی من را ضعیف تر از همیشه کرده است. حساس، خجالتی و عصبی شده ام. هر شب که روی نقطه ی امنم سریالِ مزخرفِ مادرم را نگاه نمیکنم و با چشم های خیره به تلوزیون به اینده فکر میکنم سردم میشود. شاید واقعا تقصیر خودم بوده است که ان رشته و ان داشنگاه لعنتی را برای خودم گنده کردم و امروزها که اسفند است حس میکنم در نقطه ی صفر از مسیر قرار گرفته ام. بدترین قسمت ماجرا شاید این است که این ها و اینها ترهای زیادی وجود دارند که من بخاطر ادم های زندگیم نمیتوانم بروزشان بدهم. پشت پرده ای از حقایقی که وجود ندارند قایم شده ام و برایشا, ...ادامه مطلب

  • ماهی هایی که وجود ندارند.

  • روزهای عجیبی دارم. احساس عمیقی از تغییر و بهتر شدن در من جریان پیدا کرده است. تمام تلاشم را میکنم که هیچ چیز شبیه به قبل نباشد. واقعیت امر این است که در هیچ نقطه ای از زندگیم به اندازه ی این روزها ذهن خلوتی نداشته ام و این احتمالا بهترین اتفاق درونیِ حال حاضر برای من باشد. تمایلات عجیب و غیرقابل توجیهی پیدا کرده ام. چیزهایی شبیه به لذتی عمیق از خودکار هایی که جوهر پس میدهند، یا اعتیاد به چای ترش در ساعت چهار بعد از ظهر. حتی وسواس تقارن پیدا کرده ام! و این مسئله به طرزی ازار دهنده است که احتمالا استعمال یک سال خورشت کرفس از ان دلپذیر تر است. دقیقا همینقدر دور و نزدیک به تصور. از طرف دیگر ماجرا اما هم نشینی مداومِ من با تجربی خوان ها تمام تصورات ذهنیم از جهان خلقت را تغییر داده است. مکان نسبی اپاندیس را متوجه شدم و تقریبا فهمیده ام میتوکندری نوعی بیماری داخلی نیست. زیست واقعا عجیب است. عجیب و ترسناک! منظور واضح ترم این است که همین نیمچه اطلاعات جدیدا کسب شده ام از علم زیست شناسی به اندازه ی کافی برای دیوانه کردنِ من کافیست. بچه های تجربی واقعا قابل تحسین هستند. , ...ادامه مطلب

  • "بنمای رخ که خلقی:))" یا "آِی ام زنده!"

  • + حقیقت این است که هیچ جای زندگیم به اندازه ی این روزها همزمان غرق در چیزی و فراری از ان نبوده ام. حالتی عجیب و در عین حال منحصر به فرد. از ان مدلهایی که حوصله ی توضیح دادنش را هم ندارم!بهتر است بگویم توانایی توضیح دادن یا حتی شبیه به چیزی کردنش را. انگار روزمرگی متحرکی شده باشم که شرایطش را دوست دارد.  هر روز لباس های روز قبل را میپوشم. اهنگ های ثابتی گوش میدهم و فکر های یکسانی دارم که در روزهای مختلف هفته به ترتیب به ذهنم می ایند!  ++ چند شب پیش بود که فهمیدم چطور شخصیتِ سالها قبلم میتواند همچنان در وجودم زندگی کند. اینکه هنوز بعد از چهار سال میتوانم برای مرگِ دامبلدور گریه کنم خوشحالم کرد! احساس کردم تکه هایی دور از من، همچنان در یک توالی زمانی از امروزم، زندگی میکنند. تعبیری قریب تر از این برای توصیفش پیدا نمیکنم. همینقدر نامفهوم و ازار دهنده.  ,بنمای رخ که خلقی,بنمای رخ که باغ و گلستانم,بنمای رخ که آرزوست ...ادامه مطلب

  • تلاش برای روزانه نویسی یا گزیده چیزهایی که نمیتوانم کنترل کنم :)))

  • + زیر و رو کردن ارشیو این وبلاگ فقط بیشتر ثابت میکند که من بجای وقایع از حس ها مینویسم! در واقع من زندگیِ پر ماجرایی برای نوشتن ندارم. تنها پر ماجراهای من حس ها و افکارم هستند. و شاید انقدر به نوشتن از انها عادت کرده ام که حنی در برخورد با وقایع هم از حس هایم مینویسم. این احتمال زمانی برایم قوی تر شد که مهری از تحلیل های بیش از حدِ من از ماجرا ها شکایت میکرد! حی میکنم درست میگوید. البته من این عادتم را دوست دارم.. ذهن من هر ثانیه پر از جمله هاییست که نمیتوانم از بیرون زدگی انها جلوگیری کنم و نوشتن از انها حالم را خوب میکند. مهری ان روز این را هم میگفت که من خیل,دعا برای تلاش روزانه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها