نیمه ی من :))

متن مرتبط با «نیمه ی من نبودی» در سایت نیمه ی من :)) نوشته شده است

آیا هنوز کسی مانده است؟

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align=""> بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خوشحالم که اینجا هنوز وجود دارد و شما هستید و میشود چیز هایی نوشت که جاهای دیگر نمیشود

  • آن روز در کارناوال نشسته بودیم و کسی که انتظار نداشتم روزی با او همکلام شوم داشت از بار گذشته ای که همراه خودم همه جا میبرم حرف میزد. بعدتر به این فکر کردم که چقدر این بار همراه خوبی بوده است. چقدر تمام این وقت ها ساکت مانده و در تنهایی, بهترین زخم های ممکن را روی پوستم کشیده است. انقدر حرفه ای که ف, ...ادامه مطلب

  • سفیدبرفی

  •  نمیدانم در آن ثانیه های عجیب که حس بوسیده شدن مرا به حالت نیمه هوشیار دراورده بود باید چیزی میگفتم یا نه. به قول سیاوش خودم را پشت منطق قایم میکنم و میگویم که نمیدانستم باید چه بگویم ولی خودم هم میدانم که این زنِ مدیرِ درونم را خفه کرده بودم تا هرچه که هست اتفاق بیوفتد. حالا او نمیداند که من میدانم. خودش هم نمیداند چکار کرده است و این نمیدانم ها رشته های بلندی از ارتباط را شکل داده اند. , ...ادامه مطلب

  • 2.خالی؟

  • الان که دارم اینو مینویسم مشهدم و توی حرم. شبیه “خالی” از اقا ابی خالی از عاطفه و خشمم و تنها چیزی که دغدغه ی فکریم شده لاک لب‌پر شده انگشت اشاره ی دست راستمه. پشت سریم داره میگه تا صب صلوات بفرستین ث, ...ادامه مطلب

  • بیچاره ی بلوک سه، اتاق ۳۹

  • الان که دارم اینو مینویسم، بعد از یه پروسه ی ده ساعته کشیدنِ دستی پلان تازه تونستم دراز بکشم.  تنها چیزی که لازم دارم یه دبه اسید و کسیه که معتقده به معماریا خوش میگذره چون همش دارن نقاشی میکشن. با وجود اینکه انتخاب واحدا داره شروع میشه ما هنوز تحویل داریم و تو دانشگاه هیچ جنبده ای جز دانشجوی معماری دیده نمیشه. احساسم میگه برای ترم یک به اندازه ی کافی ترکیدیم و شاید دیگه چیزی برای از دست دادن وجود نداشته باشه. حداقل برای کسی مثل من که چند دقیقه پیش سینکو با شابلون مبلمان از روی گوشه ی پیانو کشیدم، یه پلان نصفه رو پاره کردم، صابونمو جا گذاشتم و در نتیجه صورتمو با مایع ظرف‌شویی شستم.  وقتی تو آینه به قیافه ی خودم نگاه میکردم به صورتم دست کشیدم و تنها چیزی که حس نکردم صورتم بود. چیزی که حس میشد بیشتر از همه گرسنگی و سرما بود. الان اما که دراز کشیدم روی تخت و سه تا لباس روی هم پوشیدم و پالتو مو از زیر پتو انداختم روی خودم، چیزی که بیشتر حس میشه گرسنگی و ازار‌دهنده بودن خرخرای هم اتاقیمه. و همینطور سفتی تخت. هرچند ازاردهنده تر از همه ی چیزای امروز، تلاش برای گوش دادن داستان کراش عمیق هم اتاقیم روی همکلاسیمونه. عجیبه اما انگار ادما تو این موقعیت نه نیازی به واقعیت دارن و نه علاقه ای بهش. که حتی دونستن اینکه هیچ وقت ممکن نیست بینشون اتفاقی بیوفته هم نمیتونه جلوی براش مردن رو بگیره. دیشب , ...ادامه مطلب

  • برای خودم.

  • میخواستم همه ی پستامو پاک کنم و دوباره شروع کنم به نوشتن. نوشتن، حقی که اخیرا هم خودم از خودم گرفتم و هم دیگران. میخواستم تغییر ادرس بدم. برای نبودن یه عده که ادرس اینجارو دارن. برای کسایی که تو زندگی حضوریم هستن و نمیخوام یه چیزاییو بخونن. نمیدونم تغییر ادرس کار درستیه یا بهتره از اینجا برم و یه خونه ی جدید برای نوشته هام پیدا کنم. بعضیاتونو دوست دارم. خیلیاتونو :(  الان که فکر میکنم داشتن وبلاگی که حضوریای زندگیت ادرسشو نداشته باشن خیلی مفیده. برای وقتایی که از خواب بیدار میشی و دفترچه ی خاطراتتو دست کسایی میبینی که نباید! , ...ادامه مطلب

  • زخم ها زد راه بر جانم ولی زخم عشق اورده تا کویت مرا

  • دقیقا نوشتن همون چیزی بود که گمش کرده بودم. نوشتنِ بی ارایه از اتفاقایی که داره اطرافم میوفته. کاری که از بعد کنکور برام حسرت شده بود و بعد از تموم شدن کنکور فراموشش کرده بودم. حالا با این جوراب پشمی زرشکی روی تخت نشستم و صدای بارونو نمیشنونم. فهمیدم. تنها شدم و یادگرفتم که زندگی خیلی گنده تر از رویا ها و خیال پردازیای توی ذهنمه. حالا دیگه منطقی ترم. خوب شاید نه. یعنی هنوز با اطرافم کنار نیومدم. عجیبه. مدت زیادیه توی این حال موندم. جوری که جای دکمه های کیبودو فراموش کردم و حالا مجبورم هر از چند ثانیه بهشون نگاه کنم.  هنوز برای اتفاقا دلایلِ غیر رسمی میارم :))) دانشگاه از هفته ی بعد شروع میشه. چند روز پیش رفتم هواشو نفس کشیدم. دانشگاه گیلانی که توی تمام روزای درس خوندنم برای کنکور ارزو میکردم اونجا نرم. از رویاهام کوچیک تر بود اما احساس ارامش زیادی ازش گرفتم. + تصور اینکه اینجا متروکه شده بود خیلی برام ازاردهنده و دردناک بود. انگار که یه تیکه ی بزرگی از من دیگه زندگی نمیکرد و من نمیتونستم احیاش کنم.حالا که از کما در اومدم، هزاران هزار ارشیو برای خوندن و حرف برای نوشتن دارم. عنوان از + خوب شد / همایون شجریان, ...ادامه مطلب

  • کسی میدونه برای درمانش باید چیکار کنم؟

  • نوشتن یادم رفته. یادم نمیاد اینجا چه شکلی مینوشتم و دوباره خوندن پستای قدیمیم کمکی نمیکنه. همه چیو نصفه نیمه ول کرده بودم. اینجا. دفترچه ی بنفش جدیدم. نوشتنام. کشیدنام. حتی حس میکنم خودمم نصفه نیمه ول کردم. دوباره شروع کردن همه چیز چه شکلیه؟ انگار رفتارم با زندگیم شبیه به رفتارم با قطعه ی 53 دقیقه ای شجریان (که همیشه فقط تا اواسطش گوش دادم) شده. پایانش ذهنمو درگیر میکنه اما نمیتونم تمومش کنم.  از یه طرف دیگه نکته ای از خودم که اخیرا حسابی ازارم میده اینه که هرچیزی که دستم بیاد بعد چند روز بی اینکه بدونم خراب میکنم. گم میکنم. نابود میکنم. عملا تبدیل به یه حواس پرت دست و پاچلفتی شدم! همین چند روز پیش عینکمو گم کردم و مجبور شدم دوباره یه عینک بگیرم. تو یه ماه گذشته سه تا کاتر گم کردم دوتا هندزفری گرون قیمت رو خراب شده زیر پام پیدا کردم. ماکت درک و بیان رو تو مسیر به دانشگاه نصف کردم و چهار بار به جای کارت دانشجویی کارت شناسایی رو تو دستگاه سلف کشیدم. شیر کاکائومو بی اختیار ریختم روی میز کافه و کلید خوابگاهو دوبار روی قفل جا گذاشتم. نمیدونم چم شده و حتی نمیدونم باید چجوری خودمو اصلاح کنم و احساس بدی که بخاطر این مسئله به خودم پیدا کردم غیرقابل کنترله. , ...ادامه مطلب

  • بزرگ شدی شنیدم.

  • الان که دارم فکر میکنم همه ی حالتای اخیرم بخاطر باوری بود که از نتونستن توم کاشته شده بود. باوری که همیشه ازم محافظت میکرد. باوری که دست پدر و مادرم بود. که همیشه نیاز به مراقبت دارم، نیاز به کمک، نیاز به همراهی. که حتی هنوزم هر وقت دارم یه کاری میکنم پیشنهاد کمک میدن با اصرار به اینکه نمیتونم تنهایی انجامش بدم! که وقتی تو خوابگاهم و مامانم زنگ میزنه، اگه از دهنم بیرون بپره که دارم میرم شهر مامانم با تصور اینکه دارم میرم خط مقدم جهبه و فرق اسلحه رو با ماسک نمیدونم شروع به منصرف کردنم میکنه و میگه بشین تو همون خوابگاه.(و هربار بیشتر مطمینم میکنه که لازم نیست همیشه با خانواده صادق بود). وقتی زمان میگذره و به سری مسئولیتا میوفته رو دوش خودمو دیگه کسی نیست که حواسش بهم باشه و یه چیزاییو یادم بیاره دستپاچه میشم و همه چیو میریزم به هم. همین میشه که تو دانشگاه احساس میکنم از این نظرا چند قدم عقب تر از هم سن و سالامم. حس خوبی نیست. تکرار مدام این تصور که نمیتونم از پس خودم بر بیام و تاکیدای پشت سر هم پدر مادرم که ما تا اینجا مواظبت بودیم و از اینجا به بعدش دست خودته. (در صورتی که میدونم دست خودم نیست!)   این چند روز خیلی به این فکر کردم که میخوام چه کاراییو تا قبل از 20 سالگی انجام بدم. هرچند تصور 20 ساله شدن وحشتناکه اما نمیتونم بهش فکر نکنم. اتفاقیه که سال بعد همین موقعا میوفته و نمیشه ج, ...ادامه مطلب

  • "نجاتِ سرباز فاتمز" یا "ببینین کی برگشته"

  • فکر میکردم چیزی ترسناک تر از ترکیبِ یه وبلاگ نویس که مدت طولانی ننوشته،اهنگی که معنیشو نمیفهمه، ساعت دوی شب و گرسنگی نیست. اما هست، کسی که برگشته تا خودشو نجات بده! ۷ ۰ ۹۶/۰۵/۲۸ فاطمه (خودکار بیک) ,نجاتِ,سرباز,فاتمز,ببینین,برگشته ...ادامه مطلب

  • یک و هجده دقیقه

  • تابستون بعد از کنکورم شبیه ترین واقعیت به گوداله. افتادم توی گودال و راهی برای بیرون اومدن پیدا نمیکنم. میدونی، این روزا انقدر از خودم بیزارم که تنها موندن با خودم بیشترین چیزیه که میتونه ازارم بده. بعضی وقتا تعجب میکنم که چطور این اتفاق افتاد و وقتی پشت سرمو نگاه میکنم فقط چندتا اسم میبینم که دیگه وجود ندارن. عجیبه روزی که چندتا اسم و اتفاق رابطه ی ادم با خودشو انقدر شکراب کنه. از این حس خوشم ن,هجده,دقیقه ...ادامه مطلب

  • منتظر

  • تا چند ساعتِ دیگه نتایج کنکور مشخص میشه و تنها چیزی که خوشحالم میکنه اینه که مهمون داریم و تمرکز خونه روی من نیست. حس میکنم رو یه پله ایستادم و نمیدونم قرار برم پایین یا بالا. از این مدام ننوشتن ها خوشم نمیاد کلمات توی مغزم پرواز میکنن و من هیچ جادویی برای مرتب کردنشون ندارم. گیج و خیره به اسمون و, ...ادامه مطلب

  • صرفِ فعلِ زی.

  • واقعیت اینه که تمام امید به زندگیِ این روزام خلاصه میشه تو یه لیست که برای زندگیِ بعد از کنکورم نوشتم. هیچ درکی از حالِ حاضرم برای نوشتن ندارم. شاید بخاطر همین هم مدتها نمینوشتم. حالا فقط چهل روزِ دیگه مونده. نمیدونم برای زمان هایی که طی کردم دلتنگ میشم یا نه. اما مطمینم الان خیلی قوی تر از گذشته , ...ادامه مطلب

  • نتیجه گیری

  • از تصویر خودم روی شیشه ی بالای اب سرد کن بیزارم. جزییات صورتم را بیش از حد، واضح نشان میدهد. دقیقا شبیه به چشم هایم که زودتر از هر چیز دیگری واقعیت های ذهنم را لو میدهند.  خودم هم میدانم که این روزای طی شده هیچ شباهتی به واقعیتم نداشتم. نه چشم ها و نه انعکاسم روی شیشه ی بالای اب سرد کن.  قبلا تر ها , ...ادامه مطلب

  • متاسفم که قلمم غیرقابل درک شده.

  • این  اعتقاد قلبی من است که هر افسانه ای برای وجود داشتن نیاز به یک داملبدور دارد. شخصی با هویتی تقریبا ناشناخته که به جای مرسی از مچکرم استفاده میکند.    یوروس* که شروع به وزیدن کند، با موهای کز خورده در باد روی بالکنی سرد از خاطرات تمام نشده می ایستند و ارام شروع به شمارش معکوس تا زمان ریختن اولین قطره های اشکت میکنند. شاید لعنتی بودن ارثی باشد، شاید.  * بادِ شرقی , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها