بزرگ شدی شنیدم.

ساخت وبلاگ
الان که دارم فکر میکنم همه ی حالتای اخیرم بخاطر باوری بود که از نتونستن توم کاشته شده بود. باوری که همیشه ازم محافظت میکرد. باوری که دست پدر و مادرم بود.
 که همیشه نیاز به مراقبت دارم، نیاز به کمک، نیاز به همراهی. که حتی هنوزم هر وقت دارم یه کاری میکنم پیشنهاد کمک میدن با اصرار به اینکه نمیتونم تنهایی انجامش بدم! که وقتی تو خوابگاهم و مامانم زنگ میزنه، اگه از دهنم بیرون بپره که دارم میرم شهر مامانم با تصور اینکه دارم میرم خط مقدم جهبه و فرق اسلحه رو با ماسک نمیدونم شروع به منصرف کردنم میکنه و میگه بشین تو همون خوابگاه.(و هربار بیشتر مطمینم میکنه که لازم نیست همیشه با خانواده صادق بود). وقتی زمان میگذره و به سری مسئولیتا میوفته رو دوش خودمو دیگه کسی نیست که حواسش بهم باشه و یه چیزاییو یادم بیاره دستپاچه میشم و همه چیو میریزم به هم. همین میشه که تو دانشگاه احساس میکنم از این نظرا چند قدم عقب تر از هم سن و سالامم. حس خوبی نیست. تکرار مدام این تصور که نمیتونم از پس خودم بر بیام و تاکیدای پشت سر هم پدر مادرم که ما تا اینجا مواظبت بودیم و از اینجا به بعدش دست خودته. (در صورتی که میدونم دست خودم نیست!)  
این چند روز خیلی به این فکر کردم که میخوام چه کاراییو تا قبل از 20 سالگی انجام بدم. هرچند تصور 20 ساله شدن وحشتناکه اما نمیتونم بهش فکر نکنم. اتفاقیه که سال بعد همین موقعا میوفته و نمیشه جلوشو گرفت. حالا بعد از اون لیست بلند بالا از کتاب و فیلم که باید ببینم و تصمیم به یادگرفتن یه زبان سوم میخوام وقتی 20 ساله شدم دیگه هیچ باور یا علامت ورود ممنوع ذهنی برام نمونده باشه. در اومدن از بین این پر قویی که توش بزرگ شدم سخته اما چیزیه که واقعا میخوامش. 


دنیای رنگی
نیمه ی من :))...
ما را در سایت نیمه ی من :)) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : windbag2016 بازدید : 81 تاريخ : جمعه 15 دی 1396 ساعت: 2:24