مار

ساخت وبلاگ

 امروز سیاوش رو به روی بوفه بهم گفت "تو رو میبینم و احساس میکنم داره یه جوکر جدید متولد میشه. احساس میکنم دیگه کم کم باید بازنشسته بشم و برم روی صندلی پارک بشینم و بازی بچه ها رو ببینم. یکی دیگه داره جای من میاد." من خیره به نباتی که داشت توی چای حل میشد به تصویر خودم نگاه کردم. به تمام لحظه هایی که برای فرار از خودم، به دیگران فکر میکردم. به زمانی که داشتم توی گنداب دست و پا میزدم ولی سعی میکردم عطر دیگران رو به خودم بگیرم. سیاوش مجبورم کرد دوباره بنویسم. اون شب، ساعت یک و نیم که پاهامون روی سنگ فرش شهرداری کشیده میشد و دستشویی داشتم گفت از بد نوشتن نترس. ساختار های زبانی رو بریز دور و فقط بنویس. گفتم سرعت ذهنم از سرعت نوشتنم بالاتره. این جمله ای بود که توی دفترچه ام نوشته بودم. چیزی که توی دراب مخدوش خونده بودم و وقتی بعد از ماه ها تو دفترچه ی خاکستریم دیدمش یادم نمیومد خودم نوشتمش یا نامجو. اون شب سرد بود و به جز چای فروشی سر سعدی و رسول کبابی و شیرینی فروشی نزدیک بازار جایی باز نبود. خونه پر از خاکستره. خاکستر دود و تکه های جسم زغالیم که در حال دود شدنه. این دختر داره پوست میندازه. 

نیمه ی من :))...
ما را در سایت نیمه ی من :)) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : windbag2016 بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:04