نیمه ی من :))

متن مرتبط با «بنمای رخ که باغ و گلستانم» در سایت نیمه ی من :)) نوشته شده است

آیا هنوز کسی مانده است؟

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align=""> بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خوشحالم که اینجا هنوز وجود دارد و شما هستید و میشود چیز هایی نوشت که جاهای دیگر نمیشود

  • آن روز در کارناوال نشسته بودیم و کسی که انتظار نداشتم روزی با او همکلام شوم داشت از بار گذشته ای که همراه خودم همه جا میبرم حرف میزد. بعدتر به این فکر کردم که چقدر این بار همراه خوبی بوده است. چقدر تمام این وقت ها ساکت مانده و در تنهایی, بهترین زخم های ممکن را روی پوستم کشیده است. انقدر حرفه ای که ف, ...ادامه مطلب

  • بیچاره ی بلوک سه، اتاق ۳۹

  • الان که دارم اینو مینویسم، بعد از یه پروسه ی ده ساعته کشیدنِ دستی پلان تازه تونستم دراز بکشم.  تنها چیزی که لازم دارم یه دبه اسید و کسیه که معتقده به معماریا خوش میگذره چون همش دارن نقاشی میکشن. با وجود اینکه انتخاب واحدا داره شروع میشه ما هنوز تحویل داریم و تو دانشگاه هیچ جنبده ای جز دانشجوی معماری دیده نمیشه. احساسم میگه برای ترم یک به اندازه ی کافی ترکیدیم و شاید دیگه چیزی برای از دست دادن وجود نداشته باشه. حداقل برای کسی مثل من که چند دقیقه پیش سینکو با شابلون مبلمان از روی گوشه ی پیانو کشیدم، یه پلان نصفه رو پاره کردم، صابونمو جا گذاشتم و در نتیجه صورتمو با مایع ظرف‌شویی شستم.  وقتی تو آینه به قیافه ی خودم نگاه میکردم به صورتم دست کشیدم و تنها چیزی که حس نکردم صورتم بود. چیزی که حس میشد بیشتر از همه گرسنگی و سرما بود. الان اما که دراز کشیدم روی تخت و سه تا لباس روی هم پوشیدم و پالتو مو از زیر پتو انداختم روی خودم، چیزی که بیشتر حس میشه گرسنگی و ازار‌دهنده بودن خرخرای هم اتاقیمه. و همینطور سفتی تخت. هرچند ازاردهنده تر از همه ی چیزای امروز، تلاش برای گوش دادن داستان کراش عمیق هم اتاقیم روی همکلاسیمونه. عجیبه اما انگار ادما تو این موقعیت نه نیازی به واقعیت دارن و نه علاقه ای بهش. که حتی دونستن اینکه هیچ وقت ممکن نیست بینشون اتفاقی بیوفته هم نمیتونه جلوی براش مردن رو بگیره. دیشب , ...ادامه مطلب

  • برای خودم.

  • میخواستم همه ی پستامو پاک کنم و دوباره شروع کنم به نوشتن. نوشتن، حقی که اخیرا هم خودم از خودم گرفتم و هم دیگران. میخواستم تغییر ادرس بدم. برای نبودن یه عده که ادرس اینجارو دارن. برای کسایی که تو زندگی حضوریم هستن و نمیخوام یه چیزاییو بخونن. نمیدونم تغییر ادرس کار درستیه یا بهتره از اینجا برم و یه خونه ی جدید برای نوشته هام پیدا کنم. بعضیاتونو دوست دارم. خیلیاتونو :(  الان که فکر میکنم داشتن وبلاگی که حضوریای زندگیت ادرسشو نداشته باشن خیلی مفیده. برای وقتایی که از خواب بیدار میشی و دفترچه ی خاطراتتو دست کسایی میبینی که نباید! , ...ادامه مطلب

  • زخم ها زد راه بر جانم ولی زخم عشق اورده تا کویت مرا

  • دقیقا نوشتن همون چیزی بود که گمش کرده بودم. نوشتنِ بی ارایه از اتفاقایی که داره اطرافم میوفته. کاری که از بعد کنکور برام حسرت شده بود و بعد از تموم شدن کنکور فراموشش کرده بودم. حالا با این جوراب پشمی زرشکی روی تخت نشستم و صدای بارونو نمیشنونم. فهمیدم. تنها شدم و یادگرفتم که زندگی خیلی گنده تر از رویا ها و خیال پردازیای توی ذهنمه. حالا دیگه منطقی ترم. خوب شاید نه. یعنی هنوز با اطرافم کنار نیومدم. عجیبه. مدت زیادیه توی این حال موندم. جوری که جای دکمه های کیبودو فراموش کردم و حالا مجبورم هر از چند ثانیه بهشون نگاه کنم.  هنوز برای اتفاقا دلایلِ غیر رسمی میارم :))) دانشگاه از هفته ی بعد شروع میشه. چند روز پیش رفتم هواشو نفس کشیدم. دانشگاه گیلانی که توی تمام روزای درس خوندنم برای کنکور ارزو میکردم اونجا نرم. از رویاهام کوچیک تر بود اما احساس ارامش زیادی ازش گرفتم. + تصور اینکه اینجا متروکه شده بود خیلی برام ازاردهنده و دردناک بود. انگار که یه تیکه ی بزرگی از من دیگه زندگی نمیکرد و من نمیتونستم احیاش کنم.حالا که از کما در اومدم، هزاران هزار ارشیو برای خوندن و حرف برای نوشتن دارم. عنوان از + خوب شد / همایون شجریان, ...ادامه مطلب

  • کسی میدونه برای درمانش باید چیکار کنم؟

  • نوشتن یادم رفته. یادم نمیاد اینجا چه شکلی مینوشتم و دوباره خوندن پستای قدیمیم کمکی نمیکنه. همه چیو نصفه نیمه ول کرده بودم. اینجا. دفترچه ی بنفش جدیدم. نوشتنام. کشیدنام. حتی حس میکنم خودمم نصفه نیمه ول کردم. دوباره شروع کردن همه چیز چه شکلیه؟ انگار رفتارم با زندگیم شبیه به رفتارم با قطعه ی 53 دقیقه ای شجریان (که همیشه فقط تا اواسطش گوش دادم) شده. پایانش ذهنمو درگیر میکنه اما نمیتونم تمومش کنم.  از یه طرف دیگه نکته ای از خودم که اخیرا حسابی ازارم میده اینه که هرچیزی که دستم بیاد بعد چند روز بی اینکه بدونم خراب میکنم. گم میکنم. نابود میکنم. عملا تبدیل به یه حواس پرت دست و پاچلفتی شدم! همین چند روز پیش عینکمو گم کردم و مجبور شدم دوباره یه عینک بگیرم. تو یه ماه گذشته سه تا کاتر گم کردم دوتا هندزفری گرون قیمت رو خراب شده زیر پام پیدا کردم. ماکت درک و بیان رو تو مسیر به دانشگاه نصف کردم و چهار بار به جای کارت دانشجویی کارت شناسایی رو تو دستگاه سلف کشیدم. شیر کاکائومو بی اختیار ریختم روی میز کافه و کلید خوابگاهو دوبار روی قفل جا گذاشتم. نمیدونم چم شده و حتی نمیدونم باید چجوری خودمو اصلاح کنم و احساس بدی که بخاطر این مسئله به خودم پیدا کردم غیرقابل کنترله. , ...ادامه مطلب

  • یک و هجده دقیقه

  • تابستون بعد از کنکورم شبیه ترین واقعیت به گوداله. افتادم توی گودال و راهی برای بیرون اومدن پیدا نمیکنم. میدونی، این روزا انقدر از خودم بیزارم که تنها موندن با خودم بیشترین چیزیه که میتونه ازارم بده. بعضی وقتا تعجب میکنم که چطور این اتفاق افتاد و وقتی پشت سرمو نگاه میکنم فقط چندتا اسم میبینم که دیگه وجود ندارن. عجیبه روزی که چندتا اسم و اتفاق رابطه ی ادم با خودشو انقدر شکراب کنه. از این حس خوشم ن,هجده,دقیقه ...ادامه مطلب

  • حالا که کنکور تموم شده

  • انگار زندگی به حالت قبلی خودش برگشته ولی من گیج تر شدم. تو فضا معلق ام و نمیدونم دارم دقیقا چیکار میکنم. فقط از شرایط فعلیم خوشم نمیاد. تکیه به باد دادم و هرجایی که رفت دنبالش میکنم. حالا که فکر میکنم هیچ وقت انقدر وقتِ ازاد نداشتم و شاید بخاطر همین لیستِ کارای بعد از کنکورم تقریبا دست نخورده باقی , ...ادامه مطلب

  • شش روز مانده به کنکور

  • همه حرفای پر امید میزنن. من اما میترسم. شبیه بادبادکی شدم که روی هوا معلق مونده و هیچ کس نمیدونه داره سوراخ میشه. ۵ ۰ ۹۶/۰۴/۰۹ فاطمه (خودکار بیک) , ...ادامه مطلب

  • متاسفم که قلمم غیرقابل درک شده.

  • این  اعتقاد قلبی من است که هر افسانه ای برای وجود داشتن نیاز به یک داملبدور دارد. شخصی با هویتی تقریبا ناشناخته که به جای مرسی از مچکرم استفاده میکند.    یوروس* که شروع به وزیدن کند، با موهای کز خورده در باد روی بالکنی سرد از خاطرات تمام نشده می ایستند و ارام شروع به شمارش معکوس تا زمان ریختن اولین قطره های اشکت میکنند. شاید لعنتی بودن ارثی باشد، شاید.  * بادِ شرقی , ...ادامه مطلب

  • اخر نفهمیدم ان شب اشک من بود یا که باران !..

  • بعضی حرف ها را نه به راسن میتوانم بگویم و نه به مهری. بعضی حرف ها مثل حالات روحیِ اخیرم. مثل گریه هایی که نمیکنم. واقعیت این است که کنکور تمام زندگیم را مختل کرده و من نمیتوانم ضعیف بودنم را به کسی نشان دهم. چند هفته پیش گوشه ی اتاق مطالعه همه ی حرف های نزده عم گریه شد و ریخت روی یقه ی لباسِ زهرا. از ان روز به بعد دیگر گریه نکردم. دقیقا همان روزی که رعنا مرا بغل کرده بود و میگفت من قوی ترین ادمِ زندگیش هستم و دوست ندارد من را اینطور ببیند.  دوست دارم مثبت باشم اما این ماجرا روحیه ی من را ضعیف تر از همیشه کرده است. حساس، خجالتی و عصبی شده ام. هر شب که روی نقطه ی امنم سریالِ مزخرفِ مادرم را نگاه نمیکنم و با چشم های خیره به تلوزیون به اینده فکر میکنم سردم میشود. شاید واقعا تقصیر خودم بوده است که ان رشته و ان داشنگاه لعنتی را برای خودم گنده کردم و امروزها که اسفند است حس میکنم در نقطه ی صفر از مسیر قرار گرفته ام. بدترین قسمت ماجرا شاید این است که این ها و اینها ترهای زیادی وجود دارند که من بخاطر ادم های زندگیم نمیتوانم بروزشان بدهم. پشت پرده ای از حقایقی که وجود ندارند قایم شده ام و برایشا, ...ادامه مطلب

  • غیرِ عنوان پذیر

  • برای تمام شدنِ این چهار ماه لحظه شماری میکنم. برای به هم چسباندن تکه هایی از خودم که جدا کرده بود و احتمالا تا به امروز در نقاطی مرموز از ذهنم به حیات خودشان ادامه میدهند. درونگرایی تشدید شده ام تبدیل به یک روزمرگی دلپذیر شده است. انگار که دنیایی کشف نشده در من جریان داشته باشد. هرچند ناتوانی ام در برقراری ارتباط میتواند در نگاه اول جالب نباشد، اما به طرز غریبی ارتباط کمتر با انسانها برایم دلپذیرتر است. انقدر دلپذیر که حتی تمایلات جنایتکارانه ی درونیم را سرکوب میکنم و در سکوتی شبیه به هفت صبح به تمام کسانی که ممکن بود روزی به دست من کشته شوند نگاه میکنم. فصل جدید شرلوک را دیدم، انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که نزدیک بود دقیقه های اخر لپ تاپم را از وسط نصف کنم. شخصیت های جامعه ستیز برای من بیش از حد جذابند. که البته جامعه ستیز های نابغه در درجه ی بالاتری از جذابیت قرار میگیرند. شاید اگر اینستاگرامم را هنوز به قتل نرسانده بودم یک دقیقه ی اخر از فصل چهارم را پست میکردم. که "همه چیز در مورد افسانه است" , ...ادامه مطلب

  • تاثیرات ماتاخر کنکور ٢

  • در نقطه ی امنم دراز کشیده ام و منتظرم دو روز دیگر بگذرد تا هجده ساله شوم. متاسفانه به شروع های طوفانی اعتقاد دارم و همه ی این سالها در چنین موقعیتی در نقاط امنم منتظر یک نشانه یا اتفاق میمانم. حتی اتفاق های ساده ای مثل خواندنِ معنای مثلث در هنرهای تجسمی یا حضور در بیست و هشتمین روز تاریخ! کنار همه ی اینها، حوصله ی امتحان های ترم را هم ندارم. به من حسِ خورشتِ کرفس میدهند! تنها فایده شان شاید این بود که به طرز غریبی به من فهماندند که سالهای قبل چقدر دانش اموزِ تهوع اوری بوده ام. خوشحالم که ان نسخه ی مضحک تمام شده است., ...ادامه مطلب

  • دورانِ پسا هجده.

  • روزهای اخیر به دیدن ها و فکر کردن ها میگذرد. به فکر های گرداب مانندِ قبل از تصمیم. به تمامِ ترکیب های ابیِ رنگ! تمامِ این نه روزی که از هجده سالگیم میگذرد اشتباه فکر میکردم و امروز این را فهمیدم! پیراهنِ گپِ شیری رنگم را پوشیده ام و به استین هایش نگاه میکنم. همرمان به اشتباه هایم هم فکر میکنم. استین های دور کشی را دوست دارم. حس زمستانِ پر برف میدهند. یک بار برای راسن نوشته بودم که اشتباه هایم را دوست دارم و انها را بخشی از خودم میدانم. مزخرف گفته بودم! مثل مزخرفی که در مورد حس این استین ها گفتم. امشب دوباره هجده ساله شدم. دوباره مثل نه روز پیش فال حافظ گرفتم .. "ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد" ... اولین باری بود که شماره ی فالم عددی فرد بود. 167 یا چیزی شبیه به این. عدد های فرد را دوست ندارم. هیچ وقت نفهمیدم چرا. برخلاف چیزی که همه فکر میکنند من میتوانم صداهای اطدافم را بشنونم! اینجا چیزی شبیه احساس پر و خالی شدن از احساسِ بودن و نبودن موج میزد. چیزی شبیه تظاهر به دوزیست بودن! شبیه به ماهی هایی که پرواز میکنند.  , ...ادامه مطلب

  • ماهی هایی که وجود ندارند.

  • روزهای عجیبی دارم. احساس عمیقی از تغییر و بهتر شدن در من جریان پیدا کرده است. تمام تلاشم را میکنم که هیچ چیز شبیه به قبل نباشد. واقعیت امر این است که در هیچ نقطه ای از زندگیم به اندازه ی این روزها ذهن خلوتی نداشته ام و این احتمالا بهترین اتفاق درونیِ حال حاضر برای من باشد. تمایلات عجیب و غیرقابل توجیهی پیدا کرده ام. چیزهایی شبیه به لذتی عمیق از خودکار هایی که جوهر پس میدهند، یا اعتیاد به چای ترش در ساعت چهار بعد از ظهر. حتی وسواس تقارن پیدا کرده ام! و این مسئله به طرزی ازار دهنده است که احتمالا استعمال یک سال خورشت کرفس از ان دلپذیر تر است. دقیقا همینقدر دور و نزدیک به تصور. از طرف دیگر ماجرا اما هم نشینی مداومِ من با تجربی خوان ها تمام تصورات ذهنیم از جهان خلقت را تغییر داده است. مکان نسبی اپاندیس را متوجه شدم و تقریبا فهمیده ام میتوکندری نوعی بیماری داخلی نیست. زیست واقعا عجیب است. عجیب و ترسناک! منظور واضح ترم این است که همین نیمچه اطلاعات جدیدا کسب شده ام از علم زیست شناسی به اندازه ی کافی برای دیوانه کردنِ من کافیست. بچه های تجربی واقعا قابل تحسین هستند. , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها